برشی از کتاب "مهندس جهادی"| دلشوره مادر
دلشوره مادر
عطر شمعدانیها در حیاط آبپاشی شده و نشستن روی قالیچهِ کوچکی که گوشهِ آن پهن شده بود، طعم چای عصرانه را دلچسبتر میکرد و برای حجت موقعیت مناسبی بود تا بتواند حرف دلش را با آقاجان و مادر مطرح کند.
آقاجان در حالی که چاییاش را توی نعلبکی طلایی رنگ میریخت، گفت:«خوب باباجان، بگو بینم چه خبر از درس و دانشگاه؟»
حجت همانطور که استکان چای را از دست مادرش میگرفت، جواب داد: «هیچی بابا. اگه خبریام باشه، مهمتر از این نیست که کل کشور توی جنگه و یه عده زیر آتیش تیر و تفنگ صدام از خدا بی خبرن. آدم نمیتونه تو این شرایط، خیالش راحت باشه. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، بره دنبال درس و دانشگاهش!»
مادر که از حرفهای حجت حدسهایی زد و دلشوره به جانش افتاد، بلافاصله گفت:«کشور نیروی نظامی کم نداره مادر. جنگ انشالله زود تموم میشه. تو نباید فکرت رو مشغول این چیزها بکنی. اونم تویی که این همه سختی کشیدی و تلاش کردی تا به رشتهِ خوب تو دانشگاه قبول بشی. اصلا ولش کن این حرفها رو.....
دیروز زهرا خانم؛ مادر مریم رو میگم سراغت رو میگرفت. منم بهش گفتم حجتم داره تو اراک مهندسی برق میخونه. انشاالله بیاد خونه، براش آستین بالا می زنم.»